جدول جو
جدول جو

معنی خام خوی - جستجوی لغت در جدول جو

خام خوی
آنکه بر یک چیز قیام نداشته باشد بلکه در هر زمانی تلون پدید آورد، (آنندراج) (اشتینگاس) (ناظم الاطباء) :
توانم که من با تو ای خام خوی
کنم پختگی گردم آزرم جوی،
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خام رای
تصویر خام رای
کسی که رای و اندیشۀ خام دارد، آنکه رای و عقل درست ندارد، برای مثال تو ای طفل ناپختۀ خام رای / مزن پنجه در شیر جنگ آزمای (نظامی۵ - ۸۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خام جوش
تصویر خام جوش
بی تجربه، نا آزموده و تازه کار
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی چیزی که از حرارت زیاد ظاهرش سوخته و باطنش خام باشد مثل گوشت، برای مثال دل را ز درد و داغ به تدریج پخته کن / هش دار، خام سوز نسازی کباب را (صائب - لغت نامه - خام سوز)
فرهنگ فارسی عمید
(خُرْ رَ رویْ)
خوشروی. بشاش:
غلام روی آن ماهم کز او گشتم خوش و خرم
که خوش لب عذرخواهی بود و خرم روی دلخواهی.
امیرمعزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم خصلت و هم طبع. (انجمن آرا). هم خو
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ خَ)
دهی از بخش شادگان شهرستان خرمشهر. 1500 تن سکنه دارد. آب آن از چاه محصول آنجا غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
خام شوب:
خام شو کن که بیابی تو ثبات از کرباس
سخن پختۀ پرداخته از من بشنو،
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
می ناپخته:
حافظ مرید خام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ خام (شیخ جام) را.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پسندیده خوی. (آنندراج). دهثم. دهّاس. دمیث. (منتهی الارب). دمث. ذلولی. (یادداشت مؤلف). نرم خو. رجوع به نرم خو شود:
انصاف میدهم که چو روی تو روی نیست
گل در مزاج لطف چو تو نرم خوی نیست.
امیرحسن دهلوی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
که گام نیکو بردارد چنانکه اسب:
زنخ نرم و کفک افکن و دست کش
سرین گرد و بینادل و گام خوش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دارای خوی و خصلت شاهان، صاحب اخلاق شاهانه:
چه مردی بدو گفت با من بگوی
که هم شاهخویی و هم شاهروی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
خوشخوی، خوش خلق، آنکه خلق نکو دارد:
خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بدخوی، متکبر. (یادداشت بخط مؤلف) : و بدخوی و متکبر و خشک خوی و جلد باشند و صناعتها خوب کنند و بسیارخواب نباشند
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
گول. احمق. بی شعور. نادان:
گاو خرف خوی خرطبیعت نادان
جز که ز پهلوی خود کباب نیابد.
ظهیر
لغت نامه دهخدا
(بِ مَ دَ / دِ)
پشمینه پوش، آنکه خام پوشد مر فقر را، صوفی به اعتبار آنکه خام پوشد:
در کنف فقر بین سوختگان خام پوش
بر شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
دهی است ازدهستان الند بخش حومه شهرستان خوی واقع در 76 هزارگزی شمال باختری خوی، این ده را راه ارابه رو است، ناحیه ای است کوهستانی، آبادی آن در دره قرار دارد، آب و هوای آن سرد ولی سالم میباشد، سکنۀ آنجا 18 تن که بزبان کردی متکلم و بمذهب سنی متدینند، آب این دهکده از چشمه و رود یکماله است و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
غذای نیک ناپخته، خام پخته، مرد بی تجربه، مرد ناپخته:
ولی بجوشم ازین خام جوش یک سبلت
قراطغانشه پشمین گه طعان و ضراب،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
خام رای، ناقص عقل، (آنندراج) (اشتنگاس) :
تویی طفل ناپخته و خام رای
مزن پنجه با شیر جنگ آزمای،
نظامی (ازآنندراج)،
گر سوخته دل نه خام رایی
چون سوختگان سیه چرایی ؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
چیزی که از بالا سوخته باشد و اندرون آن خام باشد، (آنندراج)، آنچیز که بر اثر تندی آتش ظاهرش سوزد ولی درون و باطنش خام ماند:
از تنور گرم مالیخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خامسوز آید فطیر،
سوزنی،
خوانچه جهان نهاده بر مجمر خام سوز دل
تا چو پری خیال تو رقص کند ببوی آن،
سیف اسفرنگی،
ساقی نیم مست من باده لبالب آزما
نقل معاشران کنم این دل خامسوز را،
امیرخسرو دهلوی،
جگر کباب شود لیک خام سوز شود
در او گهی که کند زودتر اثر آتش،
ولی دشت بیاضی،
تیز است آتش ای دل دیوانه دورتر
هشدار خام سوز نسازی کباب را،
ظهوری،
دل را ز درد و داغ بتدریج پخته کن
هشدار خام سوز نسازی کباب را،
صائب،
لاله می نازد به داغ خام سوز خویشتن،
رضی دانش،
چنان ز شوق تو جوشد در استخوانم مغز
که خام سوز بود هر کباب در نظرم،
مسیح کاشی،
در مثل گویند خاتونان خوز
خام نیکوتر بسی تا خام سوز،
مرحوم دهخدا،
،
کماج یا خاگینه ای که بر روی زغال افروخته پخته و کباب شده باشد، هر گوشتی که بواسطۀ برشتگی بسیار سیاه شده باشد، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)، پوست خام، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 365)، پوستی که بروی زین کشیده شده، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
نیم شسته، (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
خورندۀ خاک. کسی که خاک خورد. مجازاً کسی که توجه به امور پست کند. کسی که نظر بدنیا کند:
نئی ای خاک خور آگه که هر کس خاک خور باشد
سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش براوبارد.
ناصرخسرو.
فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه
ز بهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد.
ناصرخسرو.
، وصف جامه ای که رنگ خاک و غبار بر آن پدید نیاید چه خود هم رنگ خاک و غبار است
لغت نامه دهخدا
بندر آزادی است به فرمز که در سال 1858 میلادی برای تجارت اروپاییان آزادی این بندر تأمین گردید و در اول اکتبر سال 1884 در این بندر بین فرانسویها و چینی ها جنگی درگرفت، در اطراف آن معادن گوگرد فراوان است
لغت نامه دهخدا
(بُ پُ)
بیهوده گوی، ناسنجیده گوی، یاوه گوی:
چرا پیش تو کاوۀ خام گوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
آنکه نیکو قدم بر دارد (اسب و غیره) : زنخ نرم و کفک افکن و دست کش سرین گرد و بینا دل و گام خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرف خوی
تصویر خرف خوی
گول، احمق، بی شعور، نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خام رای
تصویر خام رای
ناقص عقل
فرهنگ لغت هوشیار
خوش خبر
فرهنگ گویش مازندرانی
امروز صبح
فرهنگ گویش مازندرانی
پوست گاو
فرهنگ گویش مازندرانی
خوش خواب، کسی که بلافاصله پس از درازکشیدن به خواب عمیق فرو
فرهنگ گویش مازندرانی